مدتها قبل برای کاری رفته بودم بیمارستان کودکان ..
کودک خیلی کم سن بود. لباس بیمارستان پوشیده بود. نشسته بود روی پله
کنار اسانسور ... مادرش اصرار داشت که
برگردند به اتاقشان یک سر سرم دست مادر بود یک سر به دستان کوچک دختر
مادر میگفت چرا اومدیم اخه تو راهرو ؟ اینجا که خبری نیست
دختر با اون چشمان زیبا و سری بدون مو گفت : اخه تو اتاق حوصلم سر رفته
مامان بزار یه ذره مردم رو ببینم.. یکم اینجا بشینم بعد بریم تو اتاق همینجا
دم اسانسور بشینیم .... مادر نگران سرم بود نگران دخترک ..
چند سال پیش بود
این اولین ردپایی بود که هیچگاه از قلبم پاک نشد
به هیچکس چیزی نگفتم
خونه که رسیدم دلم میخواست گریه کنم ..
فهمیدم همانی که بودم دیگر نیستم یک نیشتر به قلبم خورده بود
صورت دختر پله ها و سرم دستانش ان سر بدون مو و گل سر واضح در
ذهنم مانده ...
....
دو هفته قبل دوستی از راه دور برام در مورد پسری گفت ۲ساله که متوجه شدند تومور بدخیم
مغزی داره و به خاطر وضع مالی نامناسب خانواده عده ای از خیرین هزینه درمانش رو به عهده
گرفتند بیماری پسرک پیشرفته بود .... و بدخیم
با امیدی رفتم یک ماشین و یک سگ عروسکی خریدم براش .......
که پست کنم که شاید بخنده ...
که شاید از ما ادمها خاطره خوبی با خودش ببره
امروز خبر دادند که فوت کرد ...
صبر نکرد تا بسته ای به دستش برسد خیلی زود... خیلی زود....بود
...
ﺧـﻮاﺑـﻴـﺪی ﺑـﺪون ﻻﻻﻳـﻲ و ﻗﺼه
ﺑﮕﻴﺮ آﺳﻮده ﺑﺨﻮاب ﺑﻲ درد و ﻏﺼﻪ
دﻳـﮕـﻪ ﻛـﺎﺑـﻮس زﻣـﺴﺘــﻮن ﻧﻤﻲﺑﻴﻨﻲ
ﺗﻮی ﺧﻮاب ﮔﻠﻬﺎی ﺣﺴﺮت ﻧﻤﻲﭼﻴﻨﻲ
دﻳﮕﻪ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﭼﻬﺮهﺗﻮ ﻧﻤﻲﺳﻮزوﻧﻪ
ﺟﺎی ﺳﻴـﻠﻲﻫﺎی ﺑﺎد روش ﻧﻤﻲﻣﻮﻧﻪ
دﻳﮕﻪ ﺑـﻴـﺪار ﻧﻤﻴﺸﻲ ﺑﺎ ﻧﮕﺮوﻧﻲ
ﻳﺎ ﺑﺎ ﺗﺮدﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺮی ﻳﺎ ﻛﻪ ﺑﻤﻮﻧﻲ
رﻓﺘﻲ و آدﻣـﻜﻬﺎ رو ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ
ﻗﺎﻧﻮن ﺟﻨﮕﻞ رو زﻳﺮ ﭘﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ
اﻳﻨﺠﺎ ﻗـﻬﺮن ﺳـﻴﻨﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ
ﺗﻮ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﻞ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﺴﺘﻲ ﺑﻤﻮﻧﻲ
اینها موند همون ماشین و سگ رو میگم موند اینجا به دنبال
کسی که باهاشون بازی کنه.....
.........................................................................
بعضیها وارد زندگی ما میشوند و خیلی سریع میروند
بعضی برای مدتی میمانند
روی قلب ما ردپا باقی میگذارند
و ما دیگر هیچگاه
همان که بودیم نیستیم !!
.......................................................................
مادر میداند بخشنده هستم یا نه
وقـتـى كه حاتم طایى از دنیا رفت , برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مكانى ساخته بود كه هفتاد در داشت .
هر كس از هر درى كه مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى كرد و حاتم بـه اوعـطـامى كرد.
برادرش خواست در آن مكان بنشیند و حاتم بخشى كند.
مادرش گفت : تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى , بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نكرد.
مادرش براى اثبات حرفش ,لباس كهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست .
وقتى گـرفـت از در دیـگـرى رجوع كرد و باز چیزى خواست .
برادر حاتم با اكراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب كرد, برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت :تودوبار گرفتى و باز هم مى خواهى ؟! عجب گداى پررویى هستى ! مـادرش چـهـره خـود را آشكار كرد و گفت : نگفتم تو لایق این كارنیستى .
یك روز هفتاد بار از بـرادرت به همین شكل چیزى خواستم .
اوهیچ بار مرا رد نكرد.
من فرق تو را با او وقتى دانستم كه شیرمى خوردى .
تو یك پستان در دهان مى گرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مى گذاشتى تـا دیـگـرى از آن نـخـورد, امـا او بـا دیـدن طـفـلـى دیـگـر, پستان را رها مى كرد و در اختیار او مى گذاشت .....
.......
حیوانات را بسیار دوست میدارم...
هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده کرکس نمیشود ، این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمیان